مزرعه بزرگی در کنار جنگل قرار داشت. این مزرعه پر از مرغ و خروس بود. یک روز روباهی گرسنه تصمیم گرفت با حقه ای به مزرعه برود و مرغ و خروسی شکار کند. رفت و رفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید. مرغ ها با دیدن روباه فرار کردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید ...

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود. در زمانهای قدیم، خیلی قدیم، پدر مادری بودند که خداوند به آنها پشت سر هم سه دختر داد. دختر اولی سپید سپید بود. اسمش را شکری گذاشتند، چون هم سپید بود ، هم شیرین و مامانی. دختر دومی، دو سال بعد به دنیا آمد. موهای سرش خرمایی روشن بود، رنگ چشمهایش عسلی ...

این کتاب قصه مصور می باشد.

آبروریزی است . سایه تنها بود. زمانیکه کوچک کوچک بودم ... یک جعبه ای بود ...

از ترالبوس پیاده می شوم. آن طرف خیابان اتفاق نویسندگان جمهوری تاجیکستان می باشد. عبدالحمید صمد را می بینم. از مارتوشکا پایین می پرد. موهایش را مرتب می کند ...

در ابگیر کوچکی، سه ماهی زندگی می کردند. ماهی سبز، زرنگ و باهوش بود، ماهی نارنجی، هوش کمتری داشت، و مهی قرمز کودن و کم عقل بود. یک روز دو ماهیگیر از کنار آبگیر عبور کردند و قرار گذاشتند که تور خود را بیاورند تا ماهی ها را بگیرند. سه ماهی حرف های ماهیگیران را شنیدند...

آن روز پیامبر من پیر و خسته بود. اعمال حج را پایان رسانده و سوی مدینه می رفت که به محل غدیر خم رسید. میدانستم که اگر پیامبر من از غدیر خم بگذرد، بیشتر مردم از او جدا می شوند و هر یک به شهر و دیار خود می روند...

روزی بود روزگاری بود. یک روز روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد.
روباه خیلی گرسنه بود و فکر کرد: کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم، اما من حریف آنها نمی شوم، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است." 
روباه در این فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید. دنبال صدا رفت و رسید به حاشیه جنگل...

یکی بود یکی نبود. در یک روز آفتابی آقا کلاغه یک قالب پنیر دید، زود اومد و اونو با نوکش برداشت، پرواز کرد و روی درختی نشست تا آسوده، پنیرشو بخوره. روباه که مواظب کلاغ بود، پیش خودش فکر کرد، کاربی بکند تا قالب پنیر را بدست آورد...